دانه ی اشک
باز من مانده ام و تنهایی،
دست بر زانوی غم،
سر بر دو دست،
سردی قطره ی لرزانی بر گوشه ی چشم
و نگاهم حیران،
خیره در پرده ی جادویی،
دود سیگار که بر آن می افتد،
آرشیو شعر - دریچه ای متفاوت در دنیای وب |
||
...
|
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 91/1/24
دانه ی اشک باز من مانده ام و تنهایی، دست بر زانوی غم، سر بر دو دست، سردی قطره ی لرزانی بر گوشه ی چشم و نگاهم حیران، خیره در پرده ی جادویی، دود سیگار که بر آن می افتد، نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 91/1/24
دوست داشتن دوست داشتن از عشق برتر است. و من هرگز خود را تا سطح بلندترین قله ی عشق های بلند، پایین نخواهم آورد. دکتر علی شریعتی اینجا آسمان ابریست، آنجا را نمیدانم... اینجا شده پائیز، آنجا را نمیدانم... اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمیدانم... اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمیدانم. دکتر علی شریعتی فقط یک استکان چای و دیگر هیچ... و اشکی می چکد آهسته در فنجان و دیگر هیچ.... هنوز این صندلی خالیست،بعد از رفتنت ماندم... من و این میز کهنه روی ایوان و دیگر هیچ... تمام فصل ها با چشم های تو سفر کردند... فقط من ماندم و این فصل یخبندان و دیگر هیچ... گرفته آسمان سرخ و غریب و ابری و دلتنگ... پر است از تکه های ابر سرگردان و دیگر هیچ... و حالا رعد و برق و باد و طوفان وسپس باران... و افتاد استکان چای در قندان و دیگر هیچ... نوشته شده در تاریخ دوشنبه 91/1/14
{{آخرین جرعه}} ...من،مناجات درختان راهنگام سحر،رقص عطر گل یخ را با باد نفس پاک شقایق رادرسینه ی کوه،صحبت چلچله را با صبح نبض پاینده هستی را در گندم زار،گردش رنگ و طراوت را در گونه گل همه را می شنوم، می بینم،من به این جمله نمی اندیشم! به تو می اندیشم. ای سراپا همه خوبی،تک و تنها به تو می اندیشم . همه وقت ،همه جا، من به هرحال که باشم به تو می اندیشم. توبدان این را،تنهاتوبدان. ((آخرین جرعه این جام تهی رابنوشم)) ""زهر شیرین"" تورامن زهر شیرین خوانم ای عشق که نامی خوشتر از اینت ندانم وگر- هر- لحظه – رنگی تازه گیری. به غیر از زهر شیرینت نخوانم توزهری زهر گرم سینه سوزی توشیرینی که شور مستی از توست نوشته شده در تاریخ دوشنبه 91/1/14
چرا عاشق نباشم من که می دانم عمرم به پایان می رسد نوبت خاموش من سهل و آسان می رسد من که می دانم که تا سرگرم بزم هستی ام مرگ ویرانگر چی بی رحم و شتابان می رسد ""پس چرا ،پس چرا عاشق نباشم""
من که می دانم به دنیا اعتباری نیست نیست بین مرگ و آدمی قول و قراری نیست نیست من که می دانم اجل ناخوانده و بی دادگر سرزده می آیدو راه فراری نیست نیست ""پس چرا، پس چرا عاشق نباشم"" من که می دانم شبی عمرم به پایان می رسد نوبت خاموشی من سهل و آسان می رسد ""پس چرا، پس چرا عاشق نباشم"" ""نیاز"" وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم. وقتی که دیگر نبود من در انتظار آمدنش نشستم وقتی که دیگر نمی تونست من را دوست بدارد، من او را دوست داشتم. وقتی که او تمام کرد، من شروع کردم. وقتی او تمام شد، من آغاز شدم. و چه سخت است تنها متولد شدن، مثل تنها زندگی کردن. مثل تنها مردن! نوشته شده در تاریخ یکشنبه 91/1/13
از باغ می برند چراغانیت کنند تا کاج جشنهای زمستانیت کنند پوشانده اند روی تو را ابرهای تار تنها به این بهانه که بارانیت کنند یوسف ! به این رها شدن از چاه دل مبند این بار می برند که زندانیت کنند ای گل گمان مبر به شب جشن می روی شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست از نقطه ای بترس که شیطانیت کنند آب طلب نکرده همیشه مراد نیست شاید بهانه ایست که قربانیت کنند... فاضل نظری بهار امد بهاری سبز و زیبا طراوت در همه دنیا هویدا ببین زیبایی گلها و سبزه شکوفه روی هر شاخه شده وا بیا ، باران زیبا کن تماشا که هر قطره بود رحمت به دنیا تو عالم را پر از امید بنگر ولی غافل مشو از حال دلها دریغا حال دلها نیست فصلی |
بازدید دیروز: 12 کل بازدیدها: 930559 |
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : Night Skin ] |