فقط یک استکان چای و دیگر هیچ...
و اشکی می چکد آهسته در فنجان و دیگر هیچ....
هنوز این صندلی خالیست،بعد از رفتنت ماندم...
من و این میز کهنه روی ایوان و دیگر هیچ...
تمام فصل ها با چشم های تو سفر کردند...
فقط من ماندم و این فصل یخبندان و دیگر هیچ...
گرفته آسمان سرخ و غریب و ابری و دلتنگ...
پر است از تکه های ابر سرگردان و دیگر هیچ...
و حالا رعد و برق و باد و طوفان وسپس باران...
و افتاد استکان چای در قندان و دیگر هیچ...