بهار امد بهاری سبز و زیبا
طراوت در همه دنیا هویدا
ببین زیبایی گلها و سبزه
شکوفه روی هر شاخه شده وا
بیا ، باران زیبا کن تماشا
که هر قطره بود رحمت به دنیا
تو عالم را پر از امید بنگر
ولی غافل مشو از حال دلها
دریغا حال دلها نیست فصلی
که گر امد بهاران دل شود وا
چرا در فصل شادی باز غم هست
هنوز اشک روان بینی به هر جا
خداوندا بهار دل کی اید
نبینیم آه حسرت روی لبها
درون قلب من هست آرزویی
که غم دیگر نباشد در دو دنیا
ابرهای سیاه باران زا
باز از اسمانمان کوچید
سبزه خشکید ، یاس ها پژمرد
عطش تشنگی به جان افتاد
اسمان تیره رنگ و پر دود است
و هوا دم گرفته و سنگین
آه شاید به خواب باید دید
بارش ابر و یک کمان رنگین
وه که نوروز این کهن ایین
درغیاب گل و گیاه اید
در بهاری که نیست سبزه و گل
می شود شاد بود و خوش ؟ شاید !
کاشکی اسمان بخیل نبود
تا که سر سبز دشت میدیدیم
میدویدیم تا به دامن کوه
گل وحشی و پونه میچیدیم
دی و بهمن گذشت با خشکی
حرف باران و برف سنگین نیست
ای دریغا که فرودین امسال
برتنش جامه های رنگین نیست
آه نوروز عید زیبایی
کاشکی در بهار وسبزه و گل
سال دیگر تو پیش مان آیی
مائیم و یک نفس که به پایان نمی رسد
تکرار می شود و به ما جان نمی رسد
پهنای باند سایت خدا کم شده ولی
سودی از این خرافه به شیطان نمی رسد
از راه می رسد سر تقویم سال نو
نام اسد و ثور و به انسان نمی رسد
از کم و کیف زندگی موش و عقربی
باور کنید قصه به سامان نمی رسد
انسان اگر که طالع نحسش هبوط شد
جرمش به مار و سیب و گیاهان نمی رسد
تقویم را برای من و تو نساختند
عاشق که هیچ دم به زمستان نمی رسد
وقتی لباس ذهن من و تو کثیف شد
هرگز خیال ما به گلستان نمی رسد
آری ... دوباره خاک نفس می کشد ولی
از این نفس به ما و شما جان نمی رسد
ای کاش عشق را سر تقویم می زدیم
هر چند ... عاشقی که به پایان نمی رسد
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی ، پاکی ، مروت ، ابلهی است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله ، زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردان با جان انسان میکنند
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است
تا نیاز نان به چشم ادمی می جوشد از بیداد
ای بهار نامبارک
مقدمت نا شاد باد !
من کدامین دست ها را بفشرم با شوق
تا بگویم :
عیدتان اینک مبارک باد ؟
پرسید کودکی ز پدر از چه ، تا بحال
بهرم لباس عید فراهم نکرده ای ؟
با اینکه جان ز فقر و مذلت به لب رسید
فکری به حال تباهم نکرده ای ؟
عید امد و بهار و شکفت هر گلی و من
سهمی ز خوان عید و گلستان نداشتم
از سفره های عالی و رنگین روزگار
جز پاره سفره ای تهی از نان نداشتم
اخر پدر مگر چه گنه کرده ایم ما ؟
کاینسان اسیر فقر و پریشان و مضطریم ؟
در روی خاک کشور زر خیز ، روز شب
بی برگ و بی نوا ، چو یکی شاخ بی بریم
آهی کشید و گفت ، ای نور دیدگان
ما را بجز نداری ، جرم و گناه نیست
این عید ، عید ویژه قومی توانگر است
این عید را بخانه ی ما کار و راه نیست
اما بدان ، که از پس این روزگار تلخ
خورشید زندگی بدر اید ز پشت میغ
سر میکشد به کلبه ی هر بینوای زار
پا می نهد بداخل هر خانه بی دریغ
ان روز ، روز واقعی عید مردم است
دیگر ز فقر و رنج ، نماند نشانه ای
ساقی بجام عدل ، بریزد شراب فتح
مطرب ز شوق وصل ، سراید ترانه ای
باز هم بابا دوباره مثل روز پیش پرسید
چند هفته مانده تا عید
چند هفته مانده تا گل
من دوباره زود گفتم
مانده تا گل ، پانزده روز
پانزده لبخند مانده
تا به صبح عید نوروز
او ولى ! انگار نشیند
حرفهایم را دوباره
چون نگاهش ان طرف بود
در عبور یک ستاره
گرچه بابا مرد کار است
دستش اما باز خالى ست
سهم ما از عید ، تنها
خنده هاى احتمالى ست
من دلم مى گیرد از عید
عید یعنى آه بابا
عید یعنى دست خالى
مى شود خندید ایا ؟
مثل باغى خشک مانده
گرچه مالامال ابر است
باز هم درخانه ى ما
سال تازه ، سال صبر است