در کوه
انعکاس خودت را شنیدهای
تا دشتها
هوای دلت را دویدهای
در آن شب
سیاه نگفتی که از کدام
وادی سبد سبد
گلِ مهتاب چیدهای ؟
«تبت یدا...»
ابی لهبان شعله میکشند
تا پردهی
نمایش شب را دریدهای
رویت سپیدهای
ست که شبهای مکه را ...
خالت پرندهای
ست رها در سپیدهای
اول خدا دو
چشم تو را آفرید و بعد
با چشمکی
ستاره و ماه آفریدهای
باران گیسوان
تو بر شانهات که ریخت
هر حلقه یک
غزل شد و هر مو قصیدهای
راهب نگاه
کرد و آرام یک ترنج
افتاد از
شگفتی دست بریدهای
دیگر چرا به
عطر تو ایمان نیاوریم
ای لهجهات
صراحت سیب رسیدهای !
بالاتر از
بلندی پرهای جبرئیل
تا خلوت خدا،
تک و تنها پریدهای
دریای رحمتی
و از امواج غصهها
سهم تمام اهل
زمین را خریدهای
حتی کنار این
غزلت هم نشستهای
خط روی واژههای
خطایم کشیدهای
گفتند از
قشنگیت اما خودت بگو
از آن
محمدی(ص) که در آیینه دیدهای